Sunday, February 18, 2007

بابك




دست هايش، بسته بود از پشت
اما مشت

جامه اش از جنس خون و جامش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد

كينه را در خويشتن مى كشت

***
ارغوان ديدگانش با شفق ها و شقايق هاى ميهن گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم رازير و رو مى كرد
دل به فرمان دليرى داشت ، ترس رابى آبرو مى كرد


***
اهرمن از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ
بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ
.اى سگ، اى زنديق كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟


***
بابك اما رأى ديگر داشت
کشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما، زندگى در ذهن او معناى ديگر داشت
زير لب نجواى ديگر داشت


***
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى با مردمان بايست رادى كرد


اهرمن فرياد زد
افشين چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين


آن گنهكار پريشان روزگار، شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند
آن همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود ، سر به زير افكند


***
اهرمن با تيزخندى گفت: البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلان كوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد بسيار آسان!!ا
اهرمن فرياد زد جلاد...و آن دژخيم...همان آينه دار مكتب بيداد
با يك ضربه از پهلو،چنان زد
تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او

***
آسمان كى مى برد از ياد، آندمى كه شيون شمشيرها پيچيد در بغداد

***
و بابك- آه بابك- باز هم بابك
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره رابا خون ناب و تابناكش ارغوانى كرد


***
و آنگاه... تا نيفتد پيش پاى اهرمن خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست
شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشقگشت و گشت و گشت
تا جان رابر فراز كشور جانانه پيدا كرد


***
هر طرف هر سو نگه افكند
يك طرف كورش- سياوش- كاوه چون خورشيد
سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پيرتوس و خيزش يعقوب را هم ديد

و ديگر گاه... بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،

با آسودگى جان باخت

***
او روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاك خويش ايران ساخت
ايران ساخت
ايران ساخت

_______________________
مسعود سپند

No comments: