Thursday, December 13, 2007

درفش كاويان

و چيزها اندر اين نامه بيابد


كه سهمگين نمايد
و ايننيكوست
چون مغز او بداني
تو رادرست گردد و دلپذير آيد
چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند
اين همه درست آيد به نزديك دانايان و بخردان به معني
و آن كه دشمن دانش بود اين را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتي است
_______
مقدمه شاهنامه ابومنصويري


زماني دور در ايرانشهر
همه در بيم
نفس در تنگناي سينه ها محبوس
همه خاموش و هر فرياد در زنجير و پاي آرزو در بند
هزار آهنگ و آواي خروشان بود و شب خاموش
فضاي سينه از فرياد ها پر بود و لب خاموش
و باد سرد چونان كولي ولگرد به هر خانه به هر كاشانه سر مي كرد
وبا خشمي خروشان شعله روشنگر انديشه را مي كشت
شب تاريك را تياريكتر مي كرد
نه كس بيدار
نه كس را قدرت گفتار
همه در خواب , همه خاموش
به كاخ اندر كه گرداگرد آن را برج و بارو تا دل قيرگون درياي وارون بود
نشسته اژدهاك ديوخو بر روي تخت خويشتن هشيار
مبادا كس شود بيدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور ز چشم و گوش او پنهان ترين جنبش
لبش را مي فشرد آهسته با دندان
غمين پژمان چنين با خويشتن نجواي گنگي داشت
جز اينم آرزويي نيست كه ريزم زير تيغ خويش خون مردمان هفت كشور را
وليكن برنمي آورد هرگز آرزويش را
اردويسور آناهيتا كه نيك است او
كه پاك است او
كه در نفرت ز خوي اژدهاك است او

در آن دوران در ايرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش اميدي بود
نه شامش را سحرگاه سپيدي بود
نه يك دل در تمام شهر شادان بود
خوراك صبح و ظهر و شام ماران
دو كتف اژدهاك پير مدام از مغز سرهاي جوانان
اين جوانمردان ايران بود
جوانان را به سر شوري است توفانزا
اميد زندگي در دل
ز بند بندگي بيزار
و اين را اژدهاك پير مي دانست
از اينرو بيشتر بيم و هراسش از جوانان بود

***

كلاغان سيه
اين فوج پيش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار رسيدند
آن زمان چون ابر ظلمت بار زمين رخت عزاي خويش مي پوشيد
زمان ته مانده هاي نور را در جام خاك خسته مي نوشيد
فرو افتاده در طشت افق خورشيد
ميان طشت خون خورشيد مي جوشيد
سياهي برگ و پر بگشوده پيچك وار بر ديوار مي پيچيد
شبانگاهان به گلميخ زمان شولاي شوم خويش مي آويخت
و بر رخسار گيتي رنگهاي قيرگون مي ريخت
در اين تاريكي مرموز
شهر بي تپش مدهوش
چراغ كلبه ها خاموش
در اين خاموش شب اما درون كوره آهنگري يك شعله سوزان بود

***

لب هر در

به روي كوچه ها آهسته وا مي شد

و از دهليز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه انسان رها مي شد
هزاران سايه كمرنگ
در يك كوچه با هم آشنا مي شد
طنين مي شد
صدا مي شد
صداي بي صدايي بود و
فرمان اهوراي





يدرون كوره آهنگري آتش فروزان بود
و بررخسار كاوه سايه هاي شعله مي رقصيد
غبار راه , سال و ماه
نشسته در ميان جنگل گيسوي مشگين فام
خطوط چين پيشانيش نشان از كاروان رفته ايام
نهاده پاي بر سندان دژم پژمان پريشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهني در كوره بيداد ها تفته
از آن رو كان سيه كردار
گجسته اژدهاك پير دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن مي خورد
روان كاوه زاين اندوه مي آزرد
اگرچه پيكرش را حسرتي جانكاه مي كاهيد
درون سينه اش دل ؟نه كه خورشيد محبت گرم مي تابيد
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شكست از گشت سال و ماه
فروغ روشني بخش اميد و شوق در چشمش نمايان بود
در آن ميدان كنار كارگاه كاوه جنگجو
جانباز فزوني مي گرفت آن جمع را
هر چند در آنجا كاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور نگاهي مهربان افكند
اگر چه بيمناك افكند
اگر چه بيمناك از جان ياران بود
همه ياران او بودند
همه ياران با ايمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و كاوه مرد آزاده سكوت خويش را بشكست
و اينسان گفت گذشته سالهاي سال كه دلهامان تهي گشته است از آمال
اجاق آرزو ها كور
چراغ عمرمان بي نور
تن و جانمان اسير بند
به رغم خويشتن تا چند دهيم از بهر ماران دو كتف اژدهاك پير
سر فرزند مرا جز قارن اين دلبند نمانده ديگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش اژدهاك ديوخو گردد
شما را تا به چند آخر نشستن
روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به كي بايد در اين ظلمت سرا
عمري به سربردن
بپا خيزيد
كف دستانتان را قبضه شمشير مي بايد
كماندارانتان را در كمانها تير مي بايد
شما را عزمي اكنون راسخ و پيگير مي بايد
شما را اين زمان بايد دلي آگاه
همه با همدگر همراه
نترسيدن ز جان خويش
روان گشتن به سوي دشمن بد كيش
نهادن رو به سوي اين دژ ديوان جان آزار
شكستن شيشه نيرنگ
بريدن رشته تزوير
دريدن پرده پندار

اگر مردانه روي آريد و برداريد
از روي زمين از دمشنان آثار
شود بي شك تن و جانتان ز بند بندگي آزاد
دلها شاد

تن از سستي رها سازيد
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سايزد
از آن ماست پيروزي

درنگي كاوه كرد آنگاه با لبخند نگاهي گرم وگيرا بر گروه مردمان افكند
لبش را پرسشي بشكفت
به گرمي گفت با ياران
دراينجا هست آيا كس كه با ما نيست هم پيمان ؟
گروهي عزمشان راسخ
كه اكنون جنگ بايد كرد
به خون اهرمن شمشير را گلرنگ بايد كرد
و دامان شرف را پاك از هر ننگ بايد كرد
گروهي گرچه اندك در نگهشان ترس و نوميدي هويدا بود
و در رخسارشان انديشه ترديد پيدا بود
زبانشان زهر مي پاشيد
زهر ياس و بدبيني
بد انديشي تهي از مهر ميهن قلب ناپاكش صدا سر داد
اي ياران قضاي آسما ست اين همانا نيست جز اين سرنوشت ما
در اين كشور چه خواهد كرد با گفتار خود كاوه
گروهي را به كشتن مي دهد اين مرد آهنگر
و تو اي كاوه اي بي دانش و تدبير
نمي داني مگر كادين اژدهاك پير به جان پيمان ياري تا ابد با اهرمن دارد
نگيرد حلقه اين بندگي از گوش تا جان در بدن دارد
نمي داني مگر كاو آرزومند است زمين هفت كشور را ز خون مردمان هفت كشور لعلگون سازد
روان در هفت كشور رود خون سازد
تو را كه نيست غير از انتقام خون فرزندان نه دردل آرزويي ني هواي ديگري درسر
چه مي گويي دگر انديشه ات خام است
تو رااينك سزا لعن است و دشنام است
من اينجا درميان زيج غمها مي نشينم در شبان تار كه آخر دير پاشام سيه را هم سرانجام است
در اين ماندن اگر ننگ است
اگر نام است
نمي پويم من اين ره را
كه آرامش نه در رزم است در بزم است و با جام است

....

سخنها كار خود مي كرد
ميان جمع موج افتاد
شدند انديشه ها سرگشته در گردابي از ترديد
سپاه ياس در كار تسلط بود بر اميد چه بايد كرد ؟
گروهي گرم اين نجوا كه اكنون
نيكتر مردن از اينسان زندگي با ننگ و بدنامي به سربردن
گروهي بر سر ايمان خود لرزان
كه آري نيك مي گويد كنون اين اژدها ي فتنه در خواب است
نشايد خوابش آشفتن
گروهي كه به كيش آيند و با فيشي روند آماده رفتن
كه ناگه بانگ گردي از ميان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صداي گرم و گيرايش شكست انديشه ترديد
كلامش دلپذير افتاد
سكوني و سكوتي جمع را بگرفت
نفس در تنگناي سينه ها واماند
كه اين آواي مردانه ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
تو اي خو كرده با بيداد
سحر با خود پيام صبح مي آرد
لبان ياوه گو بر بند كه پيكان نفاق از چاه لبهات مي بارد
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بد كنش با حيله و ترفند به قصد ما كمين سازند
من و تو
ما اگر گردند
بنيادش براندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور اگر اكنون نخواهد شد
اگر مي ترسي از پيكار
اگر مي ترسي از ديوان جان آزار را بر جنگ دشمن نيست
گر آهنگ تو واين راه تنهايي كه آلوده ست با هر ننگ
نويد ما اميد ماست
اميد ماست كه چون صبح بهاري دلكش و زيباست
اگر پيمان گجسته اژدهاك ديوخو با اهرمن دارد
براي مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست
ميان آن گروه خشمگين اين گفتگو افتاد : بلي مزداست
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست

نفاق افكن ز شرم و بيم رسوايي گريزان شد
و در خيل سياهيهاي شب از پيش چشم خشمگين خلق پنهان شد
و مردم باز با ايمان راسختر ز جان و دل به هم پيوسته با هم يار مي گشتند
به جان آماده پيكار مي گشتند

كنار كوره آهنگري كاوه به سرانگشت خود بستر اشك شوق
آنگه گفت فري باد و همايون باد شما را عزم جزم اي مردم آزاد
به سوي مهر بازآييد و از آيينه دلها غبار تيره ترديد بزداييد
روانها پاك گردانيد و از جانها نفوذ اهرمن رانيد
كه مي گويد قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد ؟
قضاي آسماني نيست اگر مردانه برخيزيد و با ديو ستم جانانه بستيزيد
ستمگر خوار و بي مقدار به پيش عزم مردان و دليران چون نخواهد شد ؟

نگاه كاوه آنگه چون عقابي بيكران دور را پيمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوي ‌آسمان دستان فرا آورد
ياران هم چنين كردند
نيايش با خداي عهد و پيمان ميترا آورد
خداي عهد و پيمان ميترا پشت و پناهم باش
بر اين عهد و براين ميثاق گواهم باش
در اين تاريك پر خوف و خطر خورشيد راهم باش
خداي عهد و پيمان ميترا ديراست اما زود مگر سازيم بنياد ستم نابود
به نيروي خرد از جاي برخيزيم
و با ديو ستم آن سان در ويزيم و بستيزيم
كه تا از بن بناي اژدهاكي را براندازيم
به دست دوستان از پيكر دشمن سراندازيم
و طرحي نو دراندازيم

پس آنگه كاوه رويش را به سوي كوره آهنگري گرداند
زمين با زانوانش آشنا شد
كاوه با مجوا نيايش را دگر باره چنين برخواند
به دادار خردمندي كه بي مثل است و بي مانند
به نور اين روشني بخش دل و جان و جهان سوگند
كه مي بنديم امشب از دل و از جان همه پيمان
كه چون مهر فروزان از گريبان افق سر بر كشد
تابان جهاني را ز بند ظلم برهانيم
ز لوث اژدهاك پير زمين را پاك گردانيم

سپس برخاست
به نيزه پيش بند چرمي اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
كنون ياران به پا خيزيد و بر پيمان بسته ارج بگزاريد
عقاب آسا و بي پروا به سوي خصم روي آريد
به سوي فتح و پيروزي
به سوي روز بهروزي

زمين و آسمان لرزيد
و آن جمعيت انبوه ز جا جنبيد
چونان شير خشم آگين
يه سان كوره آتشفشان از خشم جوشان شد
چنان توفان بنيان كن خروشان شد
روانشان شاد
ز بند بندگي آزاد
به سوي بارگاه اژدهاك پير با فرياد غضبشان شير
به مشت اندر فشرده قبضه شمشير
و در دلشان شرار عقده هاي ساليان دير
و د ر بازويشان نيرو و در چشمانشان آتش
همه بي تاب و بس سر كش
روان گشتند به سوي فتح و آزادي
به سوي روز بهروز ي
و بر لبها سرود افتخار آميز پيروزي
به روي سنگفرش كوچه سيل خشم در قلب شب تاري چو تندآب بهاري پيش مي لغزيد
و موج خشم برمي كند و از روي زمين مي برد بناي اژدهاكي را
و مي آورد طربناكي و پاكي را
در آن شب از دل و ازجان به فرمان سپهسالار كاوه
مردم ايران ز دل راندن
دنفاق و بندگي و خسته جاني را
و بنشاندند صفا و صلح و عيش وشادماني را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش كاوياني را




گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز شكوهش مي شكست آنگه خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست عروس صبح رازيبا وي مي پيراست جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن
رخسار زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري

Wednesday, March 28, 2007

Engineering an Empire

(Part 1)
____________





(Part 2)
____________




(Part 3)
____________




(Part 4)
____________




(Part 5)
____________

Thursday, February 22, 2007

In Search of Cyrus The Great

“For the first time in human history, Cyrus used his great power to improve the human condition rather than degrade it.”

“The people of Babylon, who, against the will of the gods had suffered a yoke unsuitable for them . . ., I offered relief from their exhaustion, and ended their servitude.”
_________________________________
Cyrus Cylinder:25-27 (October 29, 539 BCE)

English Version


http://www.spentaproductions.com/index.htm ::: از سپانتا پروداکشن حمایت کنیم

Wednesday, February 21, 2007

کجا رفتند ايران پرستان ؟


خوش آن روزگار همايون ما
خوش آن بخت پيروز و ميمون ما
کجا رفت هوشنگ و کو زرتشت؟
کجا رفت جمشيد فرخ سرشت؟
کجا رفت آن کاوياني درفش؟
کجا رفت آن تيغهاي بنفش؟
کجا رفت آن کاوه نامدار؟
کجا شد فريدون والا تبار؟
کجا شد هخامني کجا شد مدي؟
کجا رفت آن فره ايزدي؟
کجا رفت آن کورش دادگر؟
کجا رفت کمبوجي نامور؟
کجا رفت آن داريوش دلير؟
کجا رفت داراي بن اردشير؟
دليران ايران کجا رفته اند؟
که آرايش ملک بنهفته اند
بزرگان که در زير خاک اندراند
بيايند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ايندر که ايران کجاست؟
همان مرز و بوم دليران کجاست؟
بينند که اينجاي مانده تهي
ز اورنگ و ديهيم شاهنشاهي

____________________

شادروان ملک الشعرا بهار



سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان

که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان

سپندارمذ پاسبان تو ( ایران ) باد
ز خرداد روشن روان تو باد

ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دست من است

هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس

دریغ است که ایران ویران شود
کنام شیران و پلنگان شود

همه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدی

چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویش

همه سر به تن کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

_______________________

فردوسی بزرگ خداوندگار تاریخ و ادب و فرهنگ ایران زمین

Sunday, February 18, 2007

بابك




دست هايش، بسته بود از پشت
اما مشت

جامه اش از جنس خون و جامش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد

كينه را در خويشتن مى كشت

***
ارغوان ديدگانش با شفق ها و شقايق هاى ميهن گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم رازير و رو مى كرد
دل به فرمان دليرى داشت ، ترس رابى آبرو مى كرد


***
اهرمن از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ
بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ
.اى سگ، اى زنديق كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟


***
بابك اما رأى ديگر داشت
کشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما، زندگى در ذهن او معناى ديگر داشت
زير لب نجواى ديگر داشت


***
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى با مردمان بايست رادى كرد


اهرمن فرياد زد
افشين چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين


آن گنهكار پريشان روزگار، شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند
آن همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود ، سر به زير افكند


***
اهرمن با تيزخندى گفت: البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلان كوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد بسيار آسان!!ا
اهرمن فرياد زد جلاد...و آن دژخيم...همان آينه دار مكتب بيداد
با يك ضربه از پهلو،چنان زد
تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او

***
آسمان كى مى برد از ياد، آندمى كه شيون شمشيرها پيچيد در بغداد

***
و بابك- آه بابك- باز هم بابك
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره رابا خون ناب و تابناكش ارغوانى كرد


***
و آنگاه... تا نيفتد پيش پاى اهرمن خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست
شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشقگشت و گشت و گشت
تا جان رابر فراز كشور جانانه پيدا كرد


***
هر طرف هر سو نگه افكند
يك طرف كورش- سياوش- كاوه چون خورشيد
سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پيرتوس و خيزش يعقوب را هم ديد

و ديگر گاه... بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،

با آسودگى جان باخت

***
او روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاك خويش ايران ساخت
ايران ساخت
ايران ساخت

_______________________
مسعود سپند

شعر آزادی


این منم، یا که من از جانم تهی
قصه ای در چهارچوب زندگی

این منم آواره در رویای سرد
لحظه هایم دور از ایران، پر ز درد

روزها پرسه زنان در این تبار
من جدا ماندم ز ایران، از دیار

کو هم آوازی که بانگی سر دهد
از برای سرزمین جانش دهد

این حدیث روز و شبهای من است
نقشه آزادی در ذهن من است

بر لبم صدها غزل، صدها امید
در خیالم، آرزوهای نوید

بوسه بر جای شکنجه می زنم
کنج زندان غمم پر می زنم

ای زن ایران زمین، کنج دلم
سالهاست اشکم به هاون می زنم

این شیاطین، بر تو شلاق می زنند
بر تنت صدها گناه حک می زنند

چشمهایت بسته در آغوش خاک
حین جان دادن، تو روحت پاکه پاک

خاک ایران گشته دشت سنگسار
جایشا ن لاله در آید هر بهار

شرم با دا بر شما ای ظالمان
هر چه نفرت از شماست، در جانتان

گر سری بالای داری می رود
جان شیرین از شما در می رود

صحن هر دانشکده دشت گل است
توی زندانها طنین بلبل است

شعرآزادی در ایران خواند نیست
یکصدا، با هم غزلها ماند نیست

کتاب سوزان


ستاره کی دمد آخر به بام خانه ما
شکوفه می دهد آیا دگر جوانه ما
در این کرانه خاموش بشکند آیا
سلای رهگذاری ظلمت شبانه ما
میان اینهمه تاریکخانه اشباه
گوشوده میشود آیا شرابخانه ما!
فرستم اینهمه ﭙیکان واﮊه در دل شب
به قلب ظلمت اگر بر خورد کمانه ما
شود که باز بتابد سمند آزادی
به چهار نعل به سبزینه کرانه ما
مینویسم اینهمه پیغام بر در و دیوار
سوار عشق آیا بیابد مگر نشانه ما
رسانه هیچ رسا نیست تا خموشی هست
به غیر واﮊه نباشد کنون رسانه ما
اگرچه جور سیاه کتابسوزان است
نبرده اند رهی بر کتایخانه ما
به سینه سینه مردم نوشته گشته دگر
حدیث وازدگیهای این زمانه ما
هزار هد هد دانا سرود ما خواند
خموش کی شود این جاودان ترانه ما

Wednesday, February 14, 2007

سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق


وقتي به شروع و چگونگي وقوعش فكر مي كنم، بنظرم همه چيز گيج و پيچيده مي آيد! اما ظاهرا اين گيجي چندان هم عجيب ودور از انتظار نيست،چون عبارت "ضربه فرهنگي" را چنين تعريف كرده اند: "تغييراتي در فرهنگ كه موجب به وجود آمدن گيجي، سردرگمي و هيجان مي شود." اين ضربه چنان نرم و آهسته بر پيكر ملت ما فرود آمد كه جز گيجي و بي هويتي پي آمد آن چيزي نفهميديم!
شايد افراد زيادي را ببينيد كه كلمات
تلفظ مي كنند American را با لهجه غليظ Hi و Hello
اما تعداد افرادي كه از واژه درود استفاده مي كنند، بسيار نادر است
همينطور كلمه
Thanksو Good bye
بيش از سپاسگزارم و بسيار راحت تر از «بدرود » در دهان ها مي چرخد. ما حتي به اين هم بسنده نكرده ايم!

اين روزها مردم برگزاري جشن ها و مناسبت هاي خارجي را نشانه تجدد، تمدن و تفاخر مي دانند.
سفره هفت سين نمي چينند، اما در آراستن درخت كريسمس اهتمام مي ورزند! جشن شب يلدا كه به بهانه بلند شدن روز، براي شكرگزاري از بركات و نعمات خداوندي برگزار مي شده است را نمي شناسند، اما همراه و همزمان با بيگانگان روز شكرگزاري برپا مي كنند!

همه چيز را در مورد
فلسفه نامگذاريش مي دانند،Valentine
اما حتي اسم "سپندار مذگان " به گوششان نخورده است

چند سالي ست حوالي26 بهمن ماه (14 فوريه) كه مي شود هياهو و هيجان را در خيابان ها مي بينيم. مغازه هاي اجناس كادوئي لوكس و فانتزي غلغله مي شود. همه جا اسم Valentine به گوش مي خورد.
از هر بچه مدرسه اي كه در مورد والنتاين سوال كني مي داند كه
"در قرن سوم ميلادي كه مطابق مي شود با اوايل امپراطوري ساساني در ايران، در روم باستان فرمانروايي بوده است بنام كلوديوس دوم. كلوديوس عقايد عجيبي داشته است از جمله اينكه سربازي خوب خواهد جنگيد كه مجرد باشد. از اين رو ازدواج را براي سربازان امپراطوري روم قدغن مي كند.كلوديوس به قدري بي رحم وفرمانش به اندازه اي قاطع بود كه هيچ كس جرات كمك به ازدواج سربازان را نداشت.اما كشيشي به نام والنتيوس(والنتاين)،مخفيانه عقد سربازان رومي را با دختران محبوبشان جاري مي كرد.كلوديوس دوم از اين جريان خبردار مي شود و دستور مي دهد كه والنتاين را به زندان بيندازند. والنتاين در زندان عاشق دختر زندانبان مي شود .سرانجام كشيش به جرم جاري كردن عقد عشاق،با قلبي عاشق اعدام مي شود...بنابراين او را به عنوان فدايي وشهيد راه عشق مي دانند و از آن زمان نهاد و سمبلي مي شود براي عشق!"

اما كمتر كسي است كه بداند در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از قرنها پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!
جالب است بدانيد كه اين روز در تقويم جديد ايراني دقيقا مصادف است با 29 بهمن، يعني تنها 3 روز پس از والنتاين فرنگي!
اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است.
فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند.
بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"،
روز دوم، روز بهمن ( سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است،
روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است،
روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است
و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن.
زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند.
در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت.
همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.
ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است.
از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است . ( که در این مبحث ایرانیان ترک زده ، عرب زده و غرب زده هر سه نقش دارند


براي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت

________________________________________________.
فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد.

شايد هنوز دير نشده باشد كه روز عشق را از 26 بهمنبه 29 بهمن (سپندار مذگان ايرانيان باستان) منتقل کنیم

به کوروش چه خواهيم گفت


به کوروش چه خواهيم گفت --- اگر سر بر آرد ز خاک

اگر باز پرسد ز ما --- چه شد دين زرتشت پاک

چه شد ملک ايرن زمين --- کجايند مردان اين سرزمين

به کوروش چه خواهيم گفت؟ --- اگر ديد و پرسيد از حال ما

چه کرد يدبرَنده شمشير خوش دستتان --- کجايند ميران سر مستتان

چه آمد سر خوي ايران پرستي --- چه کرديد با کيش يزدان پرستي

به شمشير حق نيست دستي

که بر تخت شاهي نشسته است --- چرا پشت شيران شکسته است

در ايران زمين شاه ظالم کجاست --- هوا خواه آزادگي پس چرا بي صداست

چرا خامش و غم پرستيد؟هاي --- کمر را به همت نبستيد. هاي

چرا اينچنين زار و گريان شديد --- سر سفره خويش مهمان شديد

چه شد عِرق ميهن پرستيتان؟ --- چه شد غيرت و شور و مستيتان

سواران بي باک ما را چه شد --- ستوران چالاک ما را چه شد

چرا مُلک تاراج مي شود --- جوانمرد محتاج ميشود

چرا جشنهامان همه شد عزا --- در آتشکده نيست بانگ دعا

چرا حال ايران زمين نا خوش است --- چرا دشمنش اينچنين سر کش است

چرا بوي آزادگي نيست؟ واي --- بگو دشمن ميهنم کيست ؟هاي

بگو کيست اين ناپاک مرد --- که بر تخت من اينچنين تکيه کرد

که تا غيرتم باز جوش آورد --- ز گورم صداي خروش آورد

به کوروش چه خواهيم گفت؟ --- اگر سر بر آرد ز خاک

اگر سر بر آرد ز خاک

كوروش بزرگ بنيان گذار شاهنشاهي ايران چهره یي ممتاز در تاريخ بشري

" تو اي بنده! بهترين كار را از توانمندان ندان و بيشتر به چيزي بنگر كه از ناتوانان سر ميزند"
___________________________
كورش بزرگ فرزند كمبوجيه و ماندانا اولين كسي بود كه فلات ايران را براي نخستين بار در تاريخ زير يك پرچم در
آورد و پادشاهي ايران را تشكيل داد
در سال 546 قبل از ميلاد , كراسوس شاه ليديا با انديشه پيروزي بر سرزمين پارسيان يورش بر ايران زمين را آغاز كرد. وي پيش از يورش, از كاهن معبد دلفي در يونان در زمينه يورش به پارسيان نگر(نظر)خواهي كرد و كاهن به او وعده داد كه اگرحمله كند, امپراطوري بزرگي را نابود خواهد كرد.جنگ با ايران براي ليديا يك فاجعه تاريخي بود. كروسوس بسختي شكست خورد. كورش خاك ليديا را در هم نورديد. كروسوس به اسارت ايرانيان در آمد و خاك ليديا(تركيه فعلي) ضميمه شاهنشاهي كورش قرار گرفت
و مرزهاي شرقي ايران به درياي اژه رسيد. كورش كراسوس را بخشيد و از او يك فرمانده با وفا ساخت و بعدها همين كراسوس و ارتش ليديا براي پيشبرد هدفهاي امنيت گسترانه نبردها كردند

كورش كه شخصيتي آزاد انديش و عاري از پي دورزي(تعصب) بود , خدايان و اديان ملل شكست خورده را به رسميت شناخت , همگان را در اجراي مراسم دينيشان آزاد گذاشت، معابدشان را در زير پوشش كمكهاي دولتي قرار داد و بدينسان دل هاي همه ي ملت هاي مغلوب را بسوي خويش جلب كرد. چشم تاريخ تا آن هنگام چنان فاتح پر مهر و شفقتي را به خود نديده بود و ملت هاي مغلوب در برابر اين همه مهر و بزرگواري چاره اي جز محبت را نداشتند و دوستي او در دل همه اقوام تحت فرمانروائي ايران ريشه دواند
پس از اينكه مرزهاي شرقي ايران در جوار بابل قرار گرفت, آوازه انساندوستي و بزرگمنشي كورش به ميانرودان رسيد و بابليان را كه از جور ستمگري به نام نبونهيد به تنگ آمده بودند بر آن داشت كه دست استمداد بسوي كورش دراز كنند. فتح امپراطوري بابل براي كورش با همكاري مردم بابل و هماهنگي روحانيون مردوخ انجام شد

كورش بزرگ با ايماني كه به اهورا مزدا داشت, جهان گشائي را به هدف برقرار كردن آشتي و آسايش و برابري و از ميان بردن ستم و ناراستي انجام ميداد. هر كشوري را كه گشود, فرمانروائيش را دوباره به همان حكومتگران پيشين واگذاشته بود تا از سوي او سرزمين خودشان را با دادگري اداره كنند. در هيچ جا به معابد و متوليان امور ديني از ملل مغلوب آسيب وارد نكرد
كورش پس از تسخير بابل اعلام بخشش همگاني كرد, اديان بومي را آزاد اعلام انسانی را به بردگي نگرفت و سپاهيانش را از تجاوز به جان و مال رعايا باز كرد, هيچ داشت و دستور داد خرابيهاي جنگ را بازسازي كنند و در اين راه خود پيش قدم شد و شروع به بازسازي ديوار شهر كرد. در ميانرودان چهل هزار يهودي و بابل توسط شاهان آشور براي بردگي به اين منطقه آورده شده بودند. كورش دستور آزادي آنها را صادر كرد و به آنها وعده داد موجبات برگشتشان را به سرزمينشان فراهم کند. بعد ز فتح ميانرودان شام(سوريه) . فينيقيه و فلسطين نيز ضميمه خاك ايران شدند.

در استوانه معروف به اعلاميه حقوق بشر اين پادشاه انساندوست چنين نوشته است

" منم كورش شاه جهان, شاه بزرگ, شاه شكوهمند, شاه بابل, شاه سومر و اكاد, شاه چهار اقليم بزرگ جهان, پور كمبوجيه شاه بزرگ شاه انشان, نوه كورش شاه بزرگ شاه انشان, از دودمان شاهان روزگاران دور…. هنگامي كه دوستانه قدم درون بابل نهادم و در ميان هلهله هاي شادي مردم كاخ شاهان و تختگاه آنها را به تصرف در آوردم سلطان بزرگ مردوخ دلهاي نيك مردان بابل را با من همراه ساخت زيرا من همواره بر آن بودم كه او را بزرگ بدارم و بستايم. سپاه بزرگ من در آرامش و نظم وارد بابل شدند من به هيچكس اجازه ندادم كه در سومر و اكاد دست به تجاوز و تعدي بزند.من در بابل و ديگر شهر هاي مقدس نظم و امنيت برقرار كردم. از آن پس مردم بابل به آزادي رسيدند و يوغ بردگي از دوششان برداشته شد. مردم اين سرزمينها را به سرزمينهايشان برگرداندم و املاكشان را به آنان باز دادم "

I am a Persian

"I am Cyrus, who founded the empire of the Persians. Grudge me not therefore, this little earth that covers my body."


كوروش بزرگ بنيان گذار شاهنشاهي ايران از چهره هاي ممتاز تاريخ بشري است. او نه فقط بنيان نخستين امپراتوري بزرگي را كه ايرانيان را براي بيش از 200سال به قدرتي جهاني تبديل كرد و استوار ساخت. بلكه اقدامات او تاثير فرهنگي شگرفي بر زندگي
و تمدن بشر بگذارد. او هنرمندان معماران و مجسمه سازان را به پاسارگاد برد تا با ساخت بارگاه جديد او بنيان مجموعه اي را بريزند كه در شرق بي سابقه بود .كوروش گردونه ي تاريخ مشرق زمين را به حركت انداخت. او و جانشينش كمبوجيه كه مدت بسيار كوتاهي حكومت كرد . نوشته اي باقي نگذاشته اند كه تصوير كاملتري از شخصيت آنها به دست دهد

اما در مورد داريوش مطلب به گونه اي ديگر است. او گزارشگر ماهري است كه براي ايجاد امكان ارتباط ملي حتي فرمان به ايجاد خط ملي داد تا از قوانين و اصول جهان داري اش سخن گويد و سايه ي ابهامي در آن باقي نگذارد
به خواست اهورا مزدا من چنينم كه

"راستي را دوست دارم و از دروغ روي گردانم. دوست ندارم كه ناتواني از حق كشي در رنج باشد.همچنين دوست ندارم كه به حقوق توانا به سبب كارهاي ناتوان آسيب برسد. آنچه را كه درست است من دوست دارم .من دوست برده ي دروغ نيستم. من بد خشم نيستم. حتي وقتي خشم مرا مي انگيزاند آن را فرو مينشانم من سخت بر هوس خود فرمانروا هستم


این است معتقدات داریوش بزرگ که خود در سنگ نبشته اش اعلام میکند. چنین بیانیه ای از زبان شاه در سده ۶ پیش از میلادبه معجزه میماند.از برسي دقدق لوح هاي ديواني تخت جمشيد نتیجه ميگيريم كه داريوش واقعا هم با مسائل مردم ناتوان همراه بوده. اين لوح ها ميگويد كه در نظام او حتي كودكان خردسال از پوشش خدمات حمايتي اجتماعي بهره مي گرفته اند. دست مزد كارگران بر اساس نظام منضبط مهارت و سن طبقه بندي ميشده .مادران از مرخصي و حقوق زايمان و نيز "حق اولاد"استفاده ميكرده اند. دست مزد كارگراني كه دريافت اندكي داشتند با جيره هاي ويژه ترميم ميشد تا گذران زندگيشان آسوده تر شود. فوق العاده "سختي كار"و "بيماري"پرداخت ميشد. حقوق زن و مرد برابر بود و زنان امكان داشتند كار نيمه وقت انتخاب كنند تا از عهده ي وظايفي كه در خانه و به خاطر خانواده داشتند برآيند


اين همه تامين اجتماعي كه لوح هاي ديواني هخامنشي گواه آن است براي سده ي 6پ.م دور از انتظار است. چنين رفتاري كه فقط ميتوان آن را مترقي خواند نيازمند ادراك و دورنگري بي پايان بوده است و مختص شاه مقتدر و بزرگي است كه ميگويد: من راستي را دوست دارم" و حتي به همسران خود آموخته بود كه با تمام تار و پودشان اين راستي و عدالت را مواظبت كنند. آنها هم درست مثل هر مستخد م و كارمند دولت هخامنشي ناگزير از پذيرش دقيق حساب رسي كليه درآمدها و مخارج خود بودند و همان نظم و سخت گيري عمومي را شامل ميشدند. شاه بر كليه مخارج دربار خويش از جمله مخارج سفر خود و همراهانش نظارت داشت. تامين عدالت عمومي و حمايت از ناتوانان از اصول اين جهان داري بود. قانون شكني به شدت مجازات مي شد و درست كاري و وفا داري با پاداش مناسب همراه بود. آخرين بخش نبشته ي آرامگاه داريوش در نقش رستم به روشني و زيبايي برداشت داريوش را از يك جهان داري عادلانه بيان ميكند. در اين نبشته او مستقيما مردم كشورش را مخاطب قرار داده و يادآوري ميكند

"تو اي بنده! نيك بدان كه هستي .تواناييهايت كدام و رفتارت چگونه است. نپندار كه زمزمه هاي پنهاني و درگوشي بهترين سخن است. بيش تر به آني گوش فرا دار كه بيپرده ميشنوي! تو اي بنده! بهترين كار را از توانمندان ندان و بيشتر به چيزي بنگر كه از ناتوانان سر ميزند


ناتوان ترين مردم ميتوانستند و ميبايست در كار گروهي نقشي داشته باشند.هر مهارتي به كار گرفته ميشد و هركس نقش خود را در بناي اجتماعي ايفا ميكرد. داريوش به كار گروهي همه ي مردم امپراطوري خود همواره و هميشه اشاره كرده است. در كلام نهايي ديوان سالاري"امروز غربي ها متاثر و نشات گرفته از نظام ديواني هخامنشي است. از سوي ديگر ايرانيان با قوانين و عادات و علائق و حساسيت هاي مردم تمامي كشورهاي زير فرمانروايي خود آشنا ميشدند گاه در آنها تصرفاتي ميكردند و بار ديگر به نام قانون شاه به كشورهاي اصلي باز ميگردانند. در اين تصرفات همواره ويژگي هاي قومي تك تك كشورها مورد توجه قرار ميگرفت و چنين بود كه قوانين شاهي در هريك از اين كشورها پرداختي متفاوت داشت. اين رعايت به ويژه دين هاي گوناگون ملت هاي امپراطوري را شامل ميشد با وجود اعتقاد استوار شاه به اهورا مزدا كه جان مايه ي تمامي رفتارها و قوانين وي است
.مردم امپراطوري اجازه داشتند خدايان قديم خود را ستايش و نيايش كننددر معبد سازي اورشليم حمايت ميشدند. حقوق خدايان بومي يونانيان و مخصوصا اپولون كه يهوديان طرف احترام داريوش بود رعايت ميشد. حتي در زمان ستيز ميا ن ايران و يونان خدايان
يوناني مورد تعرض قرار نميگرفتند. في المثل به هنگام بازگشت از جنگ490 پ.م تنديس زراندود اپولون را كه به غنيمت ميرفت به معبد مربوطه بازگرداندند. نه فقط سنگ نبشته هاي شاهي كه رو به جامعه و مردم داشت . بلكه هزاران متن كوچك ديواني در لوح ها به ما امكان ميدهد كه نگاهي كاونده و عميق بر زواياي زندگي در امپراطوري بزرگ هخامنشي بياندازيم. به واقع لوح هاي ديواني يادداشت هاي كوچك و مختصر اما اصيل و با ارزش است. چرا كه اين يادداشتها به عمد و به قصد پژوهش هاي اين زماني ما فراهم
نيامده است. آنها تصاوير كوچك واقعي از زمان خوداند و هر كوششي براي يافتن پيوند ميان اين دست نوشته ها به قصد عريان تر شدن حقايق تاريخ هخامنشيان گرامي است. اين يكي از ارزشمند ترين راه هاي گشودن چشم اندازي تازه بر آن امپراطوري است. امپراطوري بزرگي كه بسياري از آرمانهاي امروزي ما از جامعه اي باز و پيشرو در آن متحقق بوده است. اين اسناد واقعي بودن شعاري را اثبات ميكند كه آن فرماندهي پيوسته به مردم خود گوشزد ميكرد