Thursday, December 13, 2007

درفش كاويان

و چيزها اندر اين نامه بيابد


كه سهمگين نمايد
و ايننيكوست
چون مغز او بداني
تو رادرست گردد و دلپذير آيد
چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند
اين همه درست آيد به نزديك دانايان و بخردان به معني
و آن كه دشمن دانش بود اين را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتي است
_______
مقدمه شاهنامه ابومنصويري


زماني دور در ايرانشهر
همه در بيم
نفس در تنگناي سينه ها محبوس
همه خاموش و هر فرياد در زنجير و پاي آرزو در بند
هزار آهنگ و آواي خروشان بود و شب خاموش
فضاي سينه از فرياد ها پر بود و لب خاموش
و باد سرد چونان كولي ولگرد به هر خانه به هر كاشانه سر مي كرد
وبا خشمي خروشان شعله روشنگر انديشه را مي كشت
شب تاريك را تياريكتر مي كرد
نه كس بيدار
نه كس را قدرت گفتار
همه در خواب , همه خاموش
به كاخ اندر كه گرداگرد آن را برج و بارو تا دل قيرگون درياي وارون بود
نشسته اژدهاك ديوخو بر روي تخت خويشتن هشيار
مبادا كس شود بيدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور ز چشم و گوش او پنهان ترين جنبش
لبش را مي فشرد آهسته با دندان
غمين پژمان چنين با خويشتن نجواي گنگي داشت
جز اينم آرزويي نيست كه ريزم زير تيغ خويش خون مردمان هفت كشور را
وليكن برنمي آورد هرگز آرزويش را
اردويسور آناهيتا كه نيك است او
كه پاك است او
كه در نفرت ز خوي اژدهاك است او

در آن دوران در ايرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش اميدي بود
نه شامش را سحرگاه سپيدي بود
نه يك دل در تمام شهر شادان بود
خوراك صبح و ظهر و شام ماران
دو كتف اژدهاك پير مدام از مغز سرهاي جوانان
اين جوانمردان ايران بود
جوانان را به سر شوري است توفانزا
اميد زندگي در دل
ز بند بندگي بيزار
و اين را اژدهاك پير مي دانست
از اينرو بيشتر بيم و هراسش از جوانان بود

***

كلاغان سيه
اين فوج پيش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار رسيدند
آن زمان چون ابر ظلمت بار زمين رخت عزاي خويش مي پوشيد
زمان ته مانده هاي نور را در جام خاك خسته مي نوشيد
فرو افتاده در طشت افق خورشيد
ميان طشت خون خورشيد مي جوشيد
سياهي برگ و پر بگشوده پيچك وار بر ديوار مي پيچيد
شبانگاهان به گلميخ زمان شولاي شوم خويش مي آويخت
و بر رخسار گيتي رنگهاي قيرگون مي ريخت
در اين تاريكي مرموز
شهر بي تپش مدهوش
چراغ كلبه ها خاموش
در اين خاموش شب اما درون كوره آهنگري يك شعله سوزان بود

***

لب هر در

به روي كوچه ها آهسته وا مي شد

و از دهليز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه انسان رها مي شد
هزاران سايه كمرنگ
در يك كوچه با هم آشنا مي شد
طنين مي شد
صدا مي شد
صداي بي صدايي بود و
فرمان اهوراي





يدرون كوره آهنگري آتش فروزان بود
و بررخسار كاوه سايه هاي شعله مي رقصيد
غبار راه , سال و ماه
نشسته در ميان جنگل گيسوي مشگين فام
خطوط چين پيشانيش نشان از كاروان رفته ايام
نهاده پاي بر سندان دژم پژمان پريشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهني در كوره بيداد ها تفته
از آن رو كان سيه كردار
گجسته اژدهاك پير دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن مي خورد
روان كاوه زاين اندوه مي آزرد
اگرچه پيكرش را حسرتي جانكاه مي كاهيد
درون سينه اش دل ؟نه كه خورشيد محبت گرم مي تابيد
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شكست از گشت سال و ماه
فروغ روشني بخش اميد و شوق در چشمش نمايان بود
در آن ميدان كنار كارگاه كاوه جنگجو
جانباز فزوني مي گرفت آن جمع را
هر چند در آنجا كاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور نگاهي مهربان افكند
اگر چه بيمناك افكند
اگر چه بيمناك از جان ياران بود
همه ياران او بودند
همه ياران با ايمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و كاوه مرد آزاده سكوت خويش را بشكست
و اينسان گفت گذشته سالهاي سال كه دلهامان تهي گشته است از آمال
اجاق آرزو ها كور
چراغ عمرمان بي نور
تن و جانمان اسير بند
به رغم خويشتن تا چند دهيم از بهر ماران دو كتف اژدهاك پير
سر فرزند مرا جز قارن اين دلبند نمانده ديگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش اژدهاك ديوخو گردد
شما را تا به چند آخر نشستن
روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به كي بايد در اين ظلمت سرا
عمري به سربردن
بپا خيزيد
كف دستانتان را قبضه شمشير مي بايد
كماندارانتان را در كمانها تير مي بايد
شما را عزمي اكنون راسخ و پيگير مي بايد
شما را اين زمان بايد دلي آگاه
همه با همدگر همراه
نترسيدن ز جان خويش
روان گشتن به سوي دشمن بد كيش
نهادن رو به سوي اين دژ ديوان جان آزار
شكستن شيشه نيرنگ
بريدن رشته تزوير
دريدن پرده پندار

اگر مردانه روي آريد و برداريد
از روي زمين از دمشنان آثار
شود بي شك تن و جانتان ز بند بندگي آزاد
دلها شاد

تن از سستي رها سازيد
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سايزد
از آن ماست پيروزي

درنگي كاوه كرد آنگاه با لبخند نگاهي گرم وگيرا بر گروه مردمان افكند
لبش را پرسشي بشكفت
به گرمي گفت با ياران
دراينجا هست آيا كس كه با ما نيست هم پيمان ؟
گروهي عزمشان راسخ
كه اكنون جنگ بايد كرد
به خون اهرمن شمشير را گلرنگ بايد كرد
و دامان شرف را پاك از هر ننگ بايد كرد
گروهي گرچه اندك در نگهشان ترس و نوميدي هويدا بود
و در رخسارشان انديشه ترديد پيدا بود
زبانشان زهر مي پاشيد
زهر ياس و بدبيني
بد انديشي تهي از مهر ميهن قلب ناپاكش صدا سر داد
اي ياران قضاي آسما ست اين همانا نيست جز اين سرنوشت ما
در اين كشور چه خواهد كرد با گفتار خود كاوه
گروهي را به كشتن مي دهد اين مرد آهنگر
و تو اي كاوه اي بي دانش و تدبير
نمي داني مگر كادين اژدهاك پير به جان پيمان ياري تا ابد با اهرمن دارد
نگيرد حلقه اين بندگي از گوش تا جان در بدن دارد
نمي داني مگر كاو آرزومند است زمين هفت كشور را ز خون مردمان هفت كشور لعلگون سازد
روان در هفت كشور رود خون سازد
تو را كه نيست غير از انتقام خون فرزندان نه دردل آرزويي ني هواي ديگري درسر
چه مي گويي دگر انديشه ات خام است
تو رااينك سزا لعن است و دشنام است
من اينجا درميان زيج غمها مي نشينم در شبان تار كه آخر دير پاشام سيه را هم سرانجام است
در اين ماندن اگر ننگ است
اگر نام است
نمي پويم من اين ره را
كه آرامش نه در رزم است در بزم است و با جام است

....

سخنها كار خود مي كرد
ميان جمع موج افتاد
شدند انديشه ها سرگشته در گردابي از ترديد
سپاه ياس در كار تسلط بود بر اميد چه بايد كرد ؟
گروهي گرم اين نجوا كه اكنون
نيكتر مردن از اينسان زندگي با ننگ و بدنامي به سربردن
گروهي بر سر ايمان خود لرزان
كه آري نيك مي گويد كنون اين اژدها ي فتنه در خواب است
نشايد خوابش آشفتن
گروهي كه به كيش آيند و با فيشي روند آماده رفتن
كه ناگه بانگ گردي از ميان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صداي گرم و گيرايش شكست انديشه ترديد
كلامش دلپذير افتاد
سكوني و سكوتي جمع را بگرفت
نفس در تنگناي سينه ها واماند
كه اين آواي مردانه ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
تو اي خو كرده با بيداد
سحر با خود پيام صبح مي آرد
لبان ياوه گو بر بند كه پيكان نفاق از چاه لبهات مي بارد
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بد كنش با حيله و ترفند به قصد ما كمين سازند
من و تو
ما اگر گردند
بنيادش براندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور اگر اكنون نخواهد شد
اگر مي ترسي از پيكار
اگر مي ترسي از ديوان جان آزار را بر جنگ دشمن نيست
گر آهنگ تو واين راه تنهايي كه آلوده ست با هر ننگ
نويد ما اميد ماست
اميد ماست كه چون صبح بهاري دلكش و زيباست
اگر پيمان گجسته اژدهاك ديوخو با اهرمن دارد
براي مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست
ميان آن گروه خشمگين اين گفتگو افتاد : بلي مزداست
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست

نفاق افكن ز شرم و بيم رسوايي گريزان شد
و در خيل سياهيهاي شب از پيش چشم خشمگين خلق پنهان شد
و مردم باز با ايمان راسختر ز جان و دل به هم پيوسته با هم يار مي گشتند
به جان آماده پيكار مي گشتند

كنار كوره آهنگري كاوه به سرانگشت خود بستر اشك شوق
آنگه گفت فري باد و همايون باد شما را عزم جزم اي مردم آزاد
به سوي مهر بازآييد و از آيينه دلها غبار تيره ترديد بزداييد
روانها پاك گردانيد و از جانها نفوذ اهرمن رانيد
كه مي گويد قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد ؟
قضاي آسماني نيست اگر مردانه برخيزيد و با ديو ستم جانانه بستيزيد
ستمگر خوار و بي مقدار به پيش عزم مردان و دليران چون نخواهد شد ؟

نگاه كاوه آنگه چون عقابي بيكران دور را پيمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوي ‌آسمان دستان فرا آورد
ياران هم چنين كردند
نيايش با خداي عهد و پيمان ميترا آورد
خداي عهد و پيمان ميترا پشت و پناهم باش
بر اين عهد و براين ميثاق گواهم باش
در اين تاريك پر خوف و خطر خورشيد راهم باش
خداي عهد و پيمان ميترا ديراست اما زود مگر سازيم بنياد ستم نابود
به نيروي خرد از جاي برخيزيم
و با ديو ستم آن سان در ويزيم و بستيزيم
كه تا از بن بناي اژدهاكي را براندازيم
به دست دوستان از پيكر دشمن سراندازيم
و طرحي نو دراندازيم

پس آنگه كاوه رويش را به سوي كوره آهنگري گرداند
زمين با زانوانش آشنا شد
كاوه با مجوا نيايش را دگر باره چنين برخواند
به دادار خردمندي كه بي مثل است و بي مانند
به نور اين روشني بخش دل و جان و جهان سوگند
كه مي بنديم امشب از دل و از جان همه پيمان
كه چون مهر فروزان از گريبان افق سر بر كشد
تابان جهاني را ز بند ظلم برهانيم
ز لوث اژدهاك پير زمين را پاك گردانيم

سپس برخاست
به نيزه پيش بند چرمي اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
كنون ياران به پا خيزيد و بر پيمان بسته ارج بگزاريد
عقاب آسا و بي پروا به سوي خصم روي آريد
به سوي فتح و پيروزي
به سوي روز بهروزي

زمين و آسمان لرزيد
و آن جمعيت انبوه ز جا جنبيد
چونان شير خشم آگين
يه سان كوره آتشفشان از خشم جوشان شد
چنان توفان بنيان كن خروشان شد
روانشان شاد
ز بند بندگي آزاد
به سوي بارگاه اژدهاك پير با فرياد غضبشان شير
به مشت اندر فشرده قبضه شمشير
و در دلشان شرار عقده هاي ساليان دير
و د ر بازويشان نيرو و در چشمانشان آتش
همه بي تاب و بس سر كش
روان گشتند به سوي فتح و آزادي
به سوي روز بهروز ي
و بر لبها سرود افتخار آميز پيروزي
به روي سنگفرش كوچه سيل خشم در قلب شب تاري چو تندآب بهاري پيش مي لغزيد
و موج خشم برمي كند و از روي زمين مي برد بناي اژدهاكي را
و مي آورد طربناكي و پاكي را
در آن شب از دل و ازجان به فرمان سپهسالار كاوه
مردم ايران ز دل راندن
دنفاق و بندگي و خسته جاني را
و بنشاندند صفا و صلح و عيش وشادماني را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش كاوياني را




گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز شكوهش مي شكست آنگه خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست عروس صبح رازيبا وي مي پيراست جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن
رخسار زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري